×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× eshgulane
×

آدرس وبلاگ من

eshgulane.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/vahidbadr

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????
× ?????? ???? ???? ?? ???? ???? ?????? ??? ??? ????? ??????

يکي بود يکي نبود..

يه روزي روزگاري يه خانواده ي سه نفري بودن. يه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش...

بعد از يه مدتي خدا يه داداش کوچولوي خوشگل به دختر کوچولوي قصه ي ما ميده!!

بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت؛
دختر کوچولو هي به مامان و باباش اصرار مي کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن, اما مامان و باباش مي ترسيدن که دختر کوچولوشون حسودي کنه و يه بلايي سر داداش کوچولوش بياره, برا همین اجازه نمیدادن...

تا اینکه اصرارهاي دخمل کوچولوي قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن بهش اجازه بدن که با داداش کوچولوش تنها باشه!!!

وقتی دختر کوچولو میره تو اتاق مامان باباش از پشت در میبیننش!! !!!
دختر کوچولو که با برادرش تنها شد � خم شد روي سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدي ���.
به من مي گي قيافه ي خدا چه شکليه ؟؟؟

آخه من کم کم داره يادم ميره...

چهارشنبه 29 تیر 1390 - 10:37:18 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


تو رفتی ....


کاش می دانستی!!!!!


عشق گاه...........


باید............


اين كيست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


می زنم کبـریت بر تنهایی ام


كلبه ايي مي سازم.........


دوست دارم......


اسیر ...


بی حس مرگ ...


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

53583 بازدید

22 بازدید امروز

67 بازدید دیروز

118 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements