يه روزي روزگاري يه خانواده ي سه نفري بودن. يه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش...
بعد از يه مدتي خدا يه داداش کوچولوي خوشگل به دختر کوچولوي قصه ي ما ميده!!
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت؛
دختر کوچولو هي به مامان
و باباش اصرار مي کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن, اما مامان و باباش مي ترسيدن که
دختر کوچولوشون حسودي کنه و يه بلايي سر داداش کوچولوش بياره, برا همین اجازه
نمیدادن...
تا اینکه اصرارهاي دخمل کوچولوي قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن بهش اجازه بدن که با داداش کوچولوش تنها باشه!!!
وقتی دختر کوچولو میره تو اتاق مامان باباش از پشت
در میبیننش!! !!!
دختر کوچولو که با برادرش تنها شد � خم شد روي سرش و
گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدي
���.
به من مي گي قيافه ي خدا چه شکليه
؟؟؟
آخه من کم کم داره يادم ميره...
53914 بازدید
113 بازدید امروز
9 بازدید دیروز
259 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian